اشعار سنایی
اشعار سنایی
شعر در مورد سنایی,شعر در مورد خدا از سنایی,شعر سنایی در مورد معاویه,شعر سنایی در مورد خدا,شعر سنایی در مورد شب یلدا,شعر سنایی در مورد یزید,اشعار سنایی در مورد خدا,شعر سنایی درباره خدا,شعر سنایی,شعر سنایی غزنوی ملکا,شعر سنایی در مورد شیطان,شعر سنایی در مورد معاویه,شعر سنایی در مورد یزید,شعر سنایی درباره امام رضا,شعر سنایی درباره یزید,شعر سنایی در مورد امام حسین,شعر سنایی در مورد خدا,شعر سنایی,شعر سنایی غزنوی ملکا ذکر تو گویم,شعر سنایی درباره شیطان,اشعار سنایی در مورد خدا,شعر سنایی درباره خدا,شعر در مورد خدا از سنایی,اشعار سنایی,اشعار سنایی غزنویی,اشعار سنایی در مورد خدا,دیوان اشعار سنایی,شعر سنایی در مورد خدا,شعر سنایی درباره خدا,دانلود دیوان اشعار سنایی غزنوی,دانلود رایگان دیوان اشعار سنایی
در این مطلب سعی کرده ایم حدود 100 شعر از اشعار زیبا را در مورد سنایی برای شما تهیه نماییم.برای دیدن این اشعار به ادامه مطلب مراجعه نمایید
من ندیدم سلامتی ز خسان
گر تو دیدی، سلامِ من برسان
شعر در مورد سنایی
دوست چنان باید کان منست
عشق نهانی چه نهان منست
عاشق و معشوق چو ما در جهان
نیست دگر آنچه گمان منست
شعر در مورد خدا از سنایی
جان جهان خواند مرا آن صنم
تا بزیم جان جهان منست
کیست درین عالم کو را دگر
یار وفادار چنان منست
شعر سنایی در مورد معاویه
حال ببین پیش بپرس از همه
تا تو نگویی به زبان منست
دوش مرا گفت که آن توام
آن منست ار چه نه آن منست
شعر سنایی در مورد خدا
الا ای لعبت ساقی ز می پر کن مرا جامی
که پیدا نیست کارم را درین گیتی سرانجامی
کنون چون توبه بشکستم به خلوت با تو بنشستم
ز می باید که در دستم نهی هر ساعتی جامی
شعر سنایی در مورد شب یلدا
نباید خورد چندین غم بباید زیستن خرم
که از ما اندرین عالم نخواهد ماند جز نامی
همی خور بادهٔ صافی ز غم آن به که کم لافی
که هرگز عالم جافی نگیرد با کس آرامی
شعر سنایی در مورد یزید
منه بر خط گردون سر ز عمر خویش بر خور
که عمرت را ازین خوشتر نخواهد بود ایامی
چرا باشی چو غمناکی مدار از مفلسی باکی
که ناگاهان شوی خاکی ندیده از جهان کامی
اشعار سنایی در مورد خدا
مترس از کار نابوده مخور اندوه بیهوده
دل از غم دار آسوده به کام خود بزن گامی
ترا دهرست بدخواهی نشسته در کمینگاهی
ز غداری به هر راهی بگسترده ترا دامی
شعر سنایی درباره خدا
سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
ماهها باید که تا یک پنبه دانه ز آب و خاک
شاهدی را حله گردد یا شهیدی را کفن
شعر سنایی
روزها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش
زاهدی را خرقه گردد یا حماری را رسن
عمرها باید که تا یک کودکی از روی طبع
عالمی گردد نکو یا شاعری شیرین سخن
شعر سنایی غزنوی ملکا
قرنها باید که تا از پشت آدم نطفهای
بوالوفای کرد گردد یا شود ویس قرن
شعر سنایی در مورد شیطان
دلبرا ما دل به چنگال بلا بسپردهایم
رحم کن بر ما که بس جان خسته و دل مردهایم
شعر سنایی در مورد معاویه
ساقیا می ده که جز می نشکند پرهیز را
تا زمانی کم کنم این زهد رنگ آمیز را
شعر سنایی در مورد یزید
ای بسا شب کز برای دیدن دیدار تو
از سر کوی تو بر سر سنگ و سیلی خوردهایم
شعر سنایی درباره امام رضا
بندگی کردیم و دیدیم از تو ما پاداش خویش
زرد رخساریم و از جورت به جان آزردهایم
شعر سنایی درباره یزید
ما عجب خواریم در چشم تو ای یار عزیز
گویی از روم و خزر نزدت اسیر آوردهایم
شعر سنایی در مورد امام حسین
از برای کشتن ما چند تازی اسب کین
کز جفایت مرده و دل در غمت پروردهایم
شعر سنایی در مورد خدا
تا تولا کردهایم از عاشقی در دوستیت
چون سنایی از همه عالم تبرا کردهایم
شعر سنایی
ملکت آل بنی آدم ندارد قیمتی
خاک ره باید شمردن دولت پرویز را
شعر سنایی غزنوی ملکا ذکر تو گویم
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توام راهنمایی
همه درگاه تو جویم، همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم که به توحید سزایی
شعر سنایی درباره شیطان
تو زن و جفت نداری، تو خور و خفت نداری
احد بیزن و جفتی، ملک کامروایی
نه نیازت به ولادت، نه به فرزندت حاجت
تو جلیلالجبروتی، تو نصیرالامرایی
اشعار سنایی در مورد خدا
تو حکیمی، تو عظیمی، تو کریمی، تو رحیمی
تو نماینده فضلی، تو سزاوار ثنایی
بری از رنج و گدازی، بری از درد و نیازی
بری از بیم و امیدی، بری از چون و چرایی
شعر سنایی درباره خدا
بری از خوردن و خفتن، بری از شرک و شبیهی
بری از صورت و رنگی، بری از عیب و خطایی
نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی
نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی
شعر در مورد خدا از سنایی
نبد این خلق و تو بودی، نبود خلق و تو باشی
نه بجنبی، نه بگردی، نه بکاهی، نه فزایی
همه عزی و جلالی، همه علمی و یقینی
همه نوری و سروری، همه جودی و جزایی
اشعار سنایی
همه غیبی تو بدانی، همه عیبی تو بپوشی
همه بیشی تو بکاهی، همه کمی تو فزایی
لب و دندان((سنایی)) همه توحید تو گوید
مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی
اشعار سنایی غزنویی
دارم سر خاک پایت ای دوست
آیم به در سرایت ای دوست
آنها که به حسن سرفرازند
نازند به خاکپایت ای دوست
اشعار سنایی در مورد خدا
چون رای تو هست کشتن من
راضی شدهام برایت ای دوست
خون نیز ترا مباح کردم
دیگر چکنم به جایت ای دوست
دیوان اشعار سنایی
دانی نتوان کشید ازین بیش
بار ستم جفایت ای دوست
شعر سنایی در مورد خدا
مرحبا ای رایت تحقیق رایت را حشم
رای تو باشد حشم توفیق به فرزاد علم
گر نبودی بود تو موجود کلی را وجود
حق به جان تو نکردی یاد در قرآن قسم
شعر سنایی درباره خدا
گر نخواندی «رحمهللعالمین» یزدان ترا
در همه عالم که دانستی صمد را از صنم
چون “لعمرک”گفت اینجای دیگر”والضحی”
گشتمان روشن که تو بوالقاسمی نه بوالحکم
دانلود دیوان اشعار سنایی غزنوی
تا نسیم روی و مویت پرده از رخ بر نداشت
نه ظلم از نور پیدا بود نه نور از ظلم
عالمی بیمار غفلت بود اندر راه لا
حق ترا از حقهٔ تحقیق فرمودش: نعم
دانلود رایگان دیوان اشعار سنایی
منبر و اسرار تو هردم تمام و مطلع
گر کنندت کافران از روی غیرت متهم
هر کجا مهر تو آمد بهره برگیرد مراد
هر کجا داد تو آمد رخت بر بندد ستم
شعر در مورد سنایی
زان بتو دادست یزدان این سرای و آن سرای
تا هم اینجا محترم باشی هم آنجا محتشم
مدتی بگذشت تا قومی ز فراشان روح
بردهاند بر بام عالم رخت از بیتالحرام
شعر در مورد خدا از سنایی
«طرقوا» گویان همه در انتظارت سوختند
آب از سر گذشت ای مهتر عالی همم
ای جبین هر جنین را مهر مهر تو نگار
مهر مهرت را مگر اندک شکستی داد جم
شعر سنایی در مورد معاویه
ناگهان خاتم برون شد چند روز از دست او
ملکت از دستش برون شد همچو خاتم لاجرم
کحل حجت بود آن در چشم هر بینندهای
یعنی از مهر تو نتوان دور بودن یک دو دم
شعر سنایی در مورد خدا
جام مالامال دادی عاشقان را زان قبل
نعرههای خون چکان برخاست آنجا از امم
صدهزاران جان فدای خاک نعلین تو باد
کو به خدمت بر سر کوی تو آمد یک قدم
شعر سنایی در مورد شب یلدا
هر کرا در بر گرفتی «لاتخافوا» ملک اوست
هر کرا بر در نهادی شد ز «لاشری» به غم
آن چه دولت بد که شاگرد تو دید اندر ازل
و آن چه حرمت بد که مولای تو دید اندر عجم
شعر سنایی در مورد یزید
گر سنایی را سنایی باشد اندر انس تو
عمر او همچون شکر گردد نبیند طعم سم
اشعار سنایی در مورد خدا
نگارینا دلم بردی خدایم بر تو داور باد
به دست هجر بسپردی خدایم بر تو داور باد
وفاهایی که من کردم مکافاتش جفا آمد
بتا بس ناجوانمردی خدایم بر تو داور باد
شعر سنایی درباره خدا
به تو من زان سپردم دل نگارا تا مرا باشی
چو دل بردی و جان بردی خدایم بر تو داور باد
زدی اندر دل و جانم ز عشقت آتش هجران
دمار از من برآوردی خدایم بر تو داور باد
شعر سنایی
روزی بت من مست به بازار برآمد
گرد از دل عشاق به یک بار بر آمد
صد دلشده را از غم او روز فرو شد
صد شیفته را از غم او کار برآمد
شعر سنایی غزنوی ملکا
رخسار و خطش بود چو دیبا و چو عنبر
باز آن دو بهم کرد و خریدار برآمد
در حسرت آن عنبر و دیبای نو آیین
فریاد ز بزاز و ز عطار برآمد
شعر سنایی در مورد شیطان
رشک ست بتان را ز بناگوش و خط او
گویند که بر برگ گلش خار برآمد
آن مایه بدانید که ایزد نظری کرد
تا سوسن و شمشاد ز گلزار برآمد
و آن شب که مرا بود به خلوت بر او بار
پیش از شب من صبح ز کهسار برآمد
شعر سنایی در مورد معاویه
از عشق ندانم که کیم یا به که مانم
شوریده تنم عاشق و سرمست و جوانم
از بهر طلب کردن آن یار جفا جوی
دل سوخته پوینده شب و روز دوانم
شعر سنایی در مورد یزید
با کس نتوانم که بگویم غم عشقش
نه نیز کسی داند این راز نهانم
ده سال فزونست که من فتنهی اویم
عمری سپری گشت من اندوه خورانم
شعر سنایی درباره امام رضا
از بس که همی جویم دیدار فلان را
ترسم که بدانند که من یار فلانم
از ناله که مینالم مانندهی نالم
وز مویه که میمویم چون موی نوانم
ای وای من ار من ز غم عشق بمیرم
وی وای من ار من به چنین حال بمانم
شعر سنایی درباره یزید
احـسـنـت و زه ای نـگـار زیـبــا
آراســتـــه آمــدی بـــر مــا
امروز به جای تو کسم نیست
کز تـو بـه خـودم نماند پـروا
شعر سنایی در مورد امام حسین
بـگـشـای کـمر پـیاله بـسـتـان
آراستـه کن تـو مجـلس ما
تــا کـی کـمـر و کــلـاه و مـوزه
تا کی سفر و نشاط صحرا
شعر سنایی در مورد خدا
امـروز زمـانـه خــوش گــذاریـم
بــدرود کــنـیـم دی و فــردا
مـن طــاقـت هـجــر تــو نـدارم
بـا تـو چـکـنم بـه جـز مدارا
شعر سنایی
جـمالت کرد جـانا هسـت ما را
جـلـالـت کـرد مـاها پـسـت مـا را
دل آرا ما نگارا چون تو هستی
همه چـیزی که بـاید هست ما را
شعر سنایی غزنوی ملکا ذکر تو گویم
شراب عشق روی خـرمت کرد
بـسـان نـرگـس تـو مـسـت مـا را
اگـر روزی کـف پـایـت بـبـوسـم
بـود بـر هر دو عـالـم دسـت ما را
شعر سنایی درباره شیطان
تــمـنـای لـبــت شــوریـده دارد
چو مشکین زلف تو پیوست ما را
چـو صـیاد خـرد لعل تـو بـاشـد
سـر زلف تـو شـاید شسـت ما را
زمانه بـند شستت کی گشاید
چـو زلفین تـو محـکم بـست ما را
اشعار سنایی در مورد خدا
بــنــده یــک دل مــنــم بــنــد قــبــای تــرا
چـاکـر یکـتـا منم زلـف دو تـای تـرا
خــاک مـرا تــا بــه بــاد بــر نـدهـد روزگــار
مـن ننشـانم ز جـان بـاد هوای تـرا
شعر سنایی درباره خدا
کــاش رخ مـن بــدی خــاک کـف پــای تــو
بوسه مگر دادمی من کف پای ترا
گر بود ای شوخ چشم رای تو بر خون من
بـر سـر و دیده نـهـم رایت رای تـرا
شعر در مورد خدا از سنایی
ای سنایی چو تو در بند دل و جان باشی
کی سزاوار هوای رخ جانان باشی
اشعار سنایی
گفتی که «نخواهیم تو را گر بت چینی!»
ظنم نه چنان بود که با ما تو چنینی
اشعار سنایی غزنویی
با او دلم به مهر و مودت یگانه بود
سیمرغ عشق را دل من آشیانه بود
اشعار سنایی در مورد خدا
رازی ز ازل در دل عشاق نهانست
زان راز خبر یافت کسی را که عیانست
دیوان اشعار سنایی
غریب و عاشقم بر من نظر کن
به نزد عاشقان یک شب گذر کن
شعر سنایی در مورد خدا
عاشقی گر خواهد از دیدار معشوقی نشان
گر نشان خواهی در آنجا جان و دل بیرون نشان
شعر سنایی درباره خدا
غم خوردن این جهان فانی هوس است
از هستی ما به نیستی یک نفس است
نیکویی کن اگر ترا دسترس است
کین عالم، یادگار بسیار کس است
دانلود دیوان اشعار سنایی غزنوی
دُرّ دریا تو چگونه به کف آری که همی
به لب جوی چو اطفال هراسان باشی
دانلود رایگان دیوان اشعار سنایی
چون به ترک دل و جان گفت نیاری آن به
که شوی دور ازین کوی و تن آسان باشی
شعر در مورد سنایی
بر آتش تیزم بنشانی، بنشینم
بر دیده خویشت بنشانم ننشینی
شعر در مورد خدا از سنایی
در راه من نهاد نهان دام مکر خویش
آدم میان حلقه آن دام دانه بود
شعر سنایی در مورد معاویه
میخواست تا نشانه لعنت کند مرا
کرد آنچه خواست آدم خاکی بهانه بود
شعر سنایی در مورد خدا
تا تو فرمانبر چوگان سواران نشوی
نیست ممکن که تو اندر خور میدان باشی
شعر سنایی در مورد شب یلدا
من بر سر صلحم تو چرا بر سر جنگی؟
من بر مهرم تو چرا بر سر کینی؟
شعر سنایی در مورد یزید
هفصد هزار سال به طاعت ببودهام
وز طاعتم هزار هزاران خزانه بود
اشعار سنایی در مورد خدا
جانا بیا و تکیه به طاعات خود مکن
کاین بیت بهر بینش اهل زمانه بود
شعر سنایی درباره خدا
گر ماه هلال آید در نعت کسوفست
ور تیر وصال آید بر بسته کمانست
شعر سنایی
این چیست چنین باید اندر ره معنی
آن کس که چنین نیست یقین دان که چنانست
شعر سنایی غزنوی ملکا
در راه فنا باید جانهای عزیزان
کاین شعر سنایی سبب قوت جانست
شعر سنایی در مورد شیطان
سنایی رفت و با خود برد هجران
تو نامش عاشق خسته جگر کن
شعر سنایی در مورد معاویه
گه سرور و گه غرور و گه حیات و گه ممات
گه نهان و گه عیان و گه بیان و گه بنان
شعر سنایی در مورد یزید
تا این دل من همیشه عشق اندیش است
هر روز مرا تازه بلایی پیش است
عیبم مکنید اگر دل من ریش است
کز عشق مراد خانه ویران بیش است
شعر سنایی درباره امام رضا
آنجا که سر تیغ ترا یافتن است
جان را سوی او به عشق شتافتن است
زان تیغ اگرچه روی برتافتن است
یک جان دادن هزار جان یافتن است
شعر سنایی درباره یزید
آن کس که به یاد او مرا کار نکوست
با دشمن من همی زید در یک پوست
گر دشمن بنده را همی دارد دوست
بدبختی بنده است نه بد عهدی اوست
شعر سنایی در مورد امام حسین
چون من به خودی نیامدم روز نخست
گر غم خورم از بهر شدن ناید چست
هر چند رهی اسیر در قبضه توست
زین آمد و شد رضای تو باید جست
شعر سنایی در مورد خدا
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
زین هر دو مانده نام چو سیمرغ و کیمیا
شعر سنایی
هر عاقلی به زاویهای مانده ممتحن
هر فاضلی به داهیهای گشته مبتلا
شعر سنایی غزنوی ملکا ذکر تو گویم
بر دشمنان همی نتوان بود موتمن
بر دوستان همی نتوان کرد متکا
شعر سنایی درباره شیطان
ماه رویان تیره هوشانند
جاه جویان دین فروشانند
به جدل کوثر و به علم ابتر
به سخن فربه و به دین لاغر
همه بسیار گوی کم دانند
همه چون غول در بیابانند
اشعار سنایی
- ۹۶/۰۸/۲۶